● اشعار فرزانه شیدا در کتاب بُعد سوم آرمان نامه ارد بزرگ● بخش نهم● samedi, Fév 27 2010 

کتاب بعد سوم آرمان نامه "ارد بزرگ" به قلم "فرزانه    شیدا"


اشعار فرزانه شیدا در کتاب
● بُعد سوم آرمان نامه اُرد بزرگ ●
● بخش نهم●
۱_ ●
ــــــ نگاهی باز( رهائی) ـــ
بخود گفتم دمادم
لحظه در لحظه:
نگاهی باز
باید سایبان خستگی های دلم باشد
و گوید با دلم
سوگند گرم بودنی با عشق
نگاهی باز باید
تیره گی های دلم را
روشنی بخشد
و یکبار دگر
از رویش سبز اهورائی بگوید باز
دلی باید توان و قدرتش باشد
که آتش را بنام زندگی
همواره روشن کرده, قلبم را,
بسوزاند نه اما ازسر اندوه
که تنها
از سر گرمای عشقی گرم و جاویدان
نگاهی باز باید
سایبان خستگی های دلم باشد
و دیدم ناگهان من
دیدگانی گرم و سوزان را
و دلبستم تمام زندگی بر او
و شبهایم چه گرم و وه چه نورانی
تمام آتش این زندگانی را به قلبم داد
کنون میسوزم از آن شعله هردم
به هر روز وشبی همواره پی در پی
و دل میگویدم :خود بوده ای آخر
که آتش را دمادم یاد میکردی
کنون بامن بسوز وباز هم در شعله آتش
به فریاد دلت فرمان بده :
ای دل !بسوز و بازهم خاموش دنیا باش
بسوز و بازهم اشک دل ودیده
ز چشمانت بگیر و باز هم
با خود بگو هردم :
زپا هرگز نمی افتم
ولی افسوس ولی افسوس
در این شعله ها دیگر
توانی نیست .
رهایم کن مرا آخر…
که تا گریم بسوز عشق خود
همواره بی پروا,
رهایم کن
که فریادی زنم از عمق این سینه
رهایم کن که من تنها
فقط یک موج فریادم
فقط یک سینه , پر اشکم
فقط یک قلب تنهایم
رهایم کن رهایم کن…
که آزاد ورها یکدم بیآسایم
____ف.شیدا _____
۲ ●
___ « آب رونده (رود جاری)» ____:

بمن گفتا کـسی , در بـیقراری
اگر دردی درون سینه داری
مگو راز دل خود را به هرکس
بگو تنها تو بر آن «آب جاری»!

بخـنده گفـتمش : یارا ,کـجائی؟!
به بیـداری , چنین صـحبت نمائی؟!
تو پنداری که درمـانم, به «آب »است؟!
ولی زین« ره », نبرده ره بـجائی

به من گفتا: بلی !« آب رونده»
مَکن بر پند ِمـن ,اینگونه خنده
که پندم را ,اگر اجرا نمائی
سبک گردد دلت همچون پرنده

تواکنون راز حرفم را ندانی
چو تو , ناپخته وخام و جوانی
ولی چون عمر تو گیرد فزونی
به حرفم میرسی روز ی, زمانی

چنین گفت وشد از این دیده پنهان
خزانی رفت وشد سوز زمستان
زمانی رفت ونوروزی دگر شد
ولی من همچنان سردر گریبان

چنان شد این دل سرگشته بی تاب
که افتادم من از آرامش وخواب
چو در نزدم ندیدم همزبانی
نگاهم ناگهان , افتاد بر آب
….
نشستم بر لب رودِ رونده
بدرد سینه ای زار وکشنده
بدوگفتم از اندوه دلِ خویش
که چون ماری دوَسر بودوگزنده
….
بدو گفتم که بغض جانفزائی
گشوده در دل ِ افسرده , جائی
زغم « آهی» نیآید بر لب من
ویا تک ناله ای , ازعم , صدائی!

همی گفتم براو از سینه ی ریش
حکایتهای رنج وغصه ی خویش
بدوگفتم هر ان در سینه « میسوخت»
که تا بینم , چه آید عاقبت پیش!؟
….
به زاری, دیده ام , بارید چون ابر
تو گوئی بوده بر خاموشیم , جبر!
دگر میلی به خاموشی ندیدم
که بر جان آمدم از اینهمه صبر!

لبم را بهر گفتن ها گشودم
زبانم را دگر مالک نبودم
لبم بردل دلم از فرط اندوه
سخنها گفت ومن زاری نمودم

نمیدیدم چو یک بیگانه آنجا
نیآمد بر لبم از گفته پروا
سخنها گفتم از دل با دلِ آب
چو دانستم نگردد سینه رسوا

نمیدانم چه سان روزم گذر کرد
مرا تاریک وظلمت خبر کرد
دل دنیا نشد غافل ز کارش
لباس روشنی از تن بدر کرد

اگرچه روز خود کردم فراموش
ولی این سینه شد , آرام وخاموش
ز ان سنگینی بار غم ودرد
نمیدیدم نشان بر سینه ودوش

نگه کردم به روز خود ز آغاز
« عیان شد بر دلم « معنای آن راز»
که این آب روان این رود جاری
نه تنها می کند هر عقده ای باز

زاو بهتر نباشد راز داری
نگوید حرف تو در هر دیاری
نسازد نام تو رسوا بدنیا
نگردد بر دلت مانند خاری

که این آب روان «انسان» نباشد
که از بهر دلت دشمن تراشد
به رخ هردم نیآرد , گفته هایت
که قلبت را به زخمی نو خراشد
!
ز سوی او همیشه در امانی
که او بهتر بوّد از «یار جانی»
ز یاران در دم قهر وجدائی
تو نتوانی دمی ایمن بمانی!
!!!
ولی اب روان قلبت گشاید
میان صحبتت هرگز نیآید
گذارد سینه را خالی نمائی
ترا اسوده از غم می نماید!
….
*(چو آبی راز دار سینه ات گـشت)*
*(چو گفتی حرف دل بشنید وبگذشت!)*
*(نگویدحـف قلبت را دگربار)
*(چو راهی شد به هر کوی و به هردشت )

نباشدهمچو «انسان » پست و بدخو!!!
نـمی سازد ترا, شرمـنده در, رو!
چو«انسان » ,«شادی » از « رنجت » ندارد
* نباشد پشت سر ,نامرد و بد گوووو ! *
* نباشد پشت سر ,نامرد و بد گووو! *
شنبه دیماه 1362
____ فرزانه شـیدا ___
۳●
______ « فارسی شکر است»: ______
جان من ! , تو, …سخن بگو آنسان …
که بگوید ز کشورت *(ایران *)
بس کن این واژه های بی معنا
تا نگشته زبان تو ویران
با چنین واژه های پوشالی
جمله های تهی وبس خالی
پارسی زبان چه دارد باز
تا کند با زبان خود, حالی!!
جان من از «عرب »بپرس این را …
باهمان « خارجی » بگو جانا ..
در کدامین کلام خود دارید
جمله ای از زبان ساده ی ما
نروژی هم بجای «فرزانه»
خوانده مارا «فُسان!» چو افسانه!
نام فامیلم:«عبدحق » بوده…
خوانده : «*آ . هَ ک »* مصالح خانه!!
ما نگفتیم دلخور ورنجور
که چرا خوانده ای مرا اینجور؟؟!!
جای آن دیده ام که ایرانی
خوانده ما را «*فِرند» وُچشمم کور!
چونکه ما کِی شکایتی کردیم؟
از غمش کِی حکایتی کردیم؟
من کنون با تو ساده میگویم
به« زبان » ما « خیانتی »کردیم!!
هر گز از این زبان مشو نومید
بگذر از «غرب. واژ ه های» جدید
« فارسی» در زبانِ خود زیباست
جستجو کن ! مکن شک و تردید
هرکه بر این « زبانِ دل» دل بست
خود بگوید که « فارسی» , شکر است
هرکه در قلب خود « وطن» دارد
کی به آئین خارجی پیوست؟!
تبصره ها:
(* « فرند» به زبان انگلیسی معادل
« دوست» در زبان فارسی )
(* آهک= از مصالح ساختمانی خانه
19.11.2009 اسلو /نروژ
جمعه 29 آبان ماه سال 1388
____ فرزانه شیدا____
۴●
___و کسی نیز بما گوش نکرد ….!____ :

گفتی وباز شنیدم که دلت ,
سخن از دلتنگی ست ..
سخن اینکه سکوت
در دلت باز شکست

وتو گفتی با دل…
هرچه در قلبت بود…
لیک گوش همه این مردم دهر
خالی از گفت وشنود….
خالی از باورهاست
ودلی چون دل ما،
مینالد ومیگوید باز…
کس به یک چشم ونگاه ،
به رخ خسته ما نیز
نگاهی زسر شوق نکرد،
من که فریاد زدم با دل خویش
منکه گفتم همه اندوه دلم ،
منکه هر روز و هرآ ن شب به غمی
واژه در واژه به تکرار امید…
درقلم مُردم وبا اشک
به صبح دگری…
پای اندوه دلم باز کشید…
وهنوزم که هنوز… ب
یصدا مانده دلم…
باهمه گفتن ها
باهمه شعر وسخن…
باهمه دفتر و گفتار وکتاب.
هیچکس گوش شنیدن که نداشت
هیچکس غصه عالم که نداشت
همه کس غرقه به خویش
…غرقه در دنیائیست
که درآن یاد دگر مردم دهر…
رفته دیگر ازیاد
ومن افسوس …خدا…
ازچه رو اینهمه غم را بدلم
/…باز کشم
من که هر فریادم ….
میخورد بردیوار!!!
منکه حتی به قلم اشک و…
به دل خون دادم
….
ما چه گفتیم مگر,
جز حقیقت جز عشق…
جز محبت…. خوبی …
ما فقط
قصه تکرار همان دیروزیم,
« شنوائی »به جهان
نیست که نیست
….
رمز ویران سکوت …
عاقبت بر لب من نیز نشست
وسکوتم پس ازاین …
نه به فریاد و قلم…
نه به اشک ونه به آه…
با کسی هیچ نخواهد گفتن
من فقط تکِرارم …
تو فقط تکراری…
و کسی نیز بما گوش نکرد
و کسی نیز بما گوش نکرد!!!
،، دل من…
دل من… پرشده از گفتنها،،
،، دل من پرشده از گفتنها،،
یکشنبه ۱۶ دیماه ۱۳۸۶
ـــــ از: فرزانه شیداــــــ
۵●
____ ( تاراج ): ____
تمام عمر من رفته به تاراج
بدریای غمی در دست امواج
منم پادشه غمها که صد غم
زذُّ ُر اشک من بر سر نهد تاج
چنان وامانده در دنیای دردم
که بر غمهای دل هم ، میدهم باج‌ !
به غم گویم برو حتی دمّی چند
رهان پای مرا از دام این بند
روا کن بر دلم شور ونشاطی
که بر لبها نهم یک لحظه لبخند
من آخر عاشقم ؛‌ رحمی بدل کن
دلی غرق محبت ، ‌آرزومند
مخواه از درد وغم ، گیرم تباهی
بگو آخر چرا !؟ با چه گناهی؟؟؟!
نهادی تاج غم بر سر ز اشکم
رساندی سینه را درغم به شاهی
چنان در غصه ها بودی کنارم
که آواره شدم ، در بی پناهی!
ولی غم گویدم : جانم فدایت
توبا آن اشکها آن گریه هایت
چنان زیبا فشانی و اشک غم را
که نا گیرد کسی در غصه جایت!
چو از غمهای خود لب میگشائی
مرا زیبا نمائی در روایت !
بهر کس هم غمِ دوران نیآید
چه کس آغوش خود بر غم گشاید؟!
من اما ، در دل تو خانه دارم
مرا دوری تو هرگز نشآید!
من آخر عاشق قلب تو هستم
مرا اشک تو عاشق تر نمآید!
تو که خود عاشقی دانی که عاشق
نمیخواهد شب هجران بیآید

سیه بختی من اینجا چه پیداست
که در دنیا فقط غم عاشق ماست!!!!
نکرده ترک دل از شور عشقش
وجودش درنگاه وچهره پیداست!
غم آنسان کرده جا در سینه من
که در خندانی لب هم ، هویداست!!!
عجب بر طنز این دنیای جانی
که با غم ، قاتل این قلب شیداست!!!
دلم سوزد ولی بر غصه و غم
چو مجنون غمزده در کُنج اینجاست!
بیا ای غم به آغوشت بگیرم
که قلبت همچو من غمگین و تنهاست
عجب!!!… گویا حقیقت را تو گفتی!
دل ما مهربان با رنج دنیاست!
۱۳۶۲/۳/۱۵ خرداد
ــــ فرزانه شیدا ـــ
۶●
_____« خود» _____
نه در خودغرقه ای بودن
نه از خود غافلی گشتن
وجود «پنیه ی خود را»
بباید درجهان « رشتن »

تو چون کودک بدنیایت
زمانی ساده وخردی
ببین اما به جسم «خود»
چه دادی؟ چُون ثمر بردی؟

« رضا باید شدن ازخود »
دراین دنیای بس فانی
به خوشنامی اگر خواهی
بدنیا تا ابد مانی

به پرواز ِ دل وروحت
جهان را ساز دیگر باش
به آهنگی ز پروازت
تومرغی شاد وبرتر باش

شنبه 7آذر 1388
______ فرزانه شیدا ______
● ۷
ـــــ شبح دوست ـــــ
شایسته همان است که با قلب غمینم
کنجی روم وگوشه ی دنجی بگزینم
دوری کنم از مردم بدخواه وستمگر
با درد خودم یّکه وتنها بنشیم
با دوست نگویم غم دلدادگیم را
پنهان بنمایم زهمه سادگیم را
در حال خودم باشم ودر عشق بسوزم
خود چاره کنم تیره گی زندگیم را
تا هر سخنی بر دل افسرده نتازد
این نیش زبان , قلب مرا تیره نسازد
نیشم نزد «مار دوسر» در شبح دوست
افسرده دلم بیشتر از پیش نبازد!
12/4/1361 تیرماه
___ فرزانه شیدا____
۸●
___ سکوت: ___
گفته ام من سکوت وخاموشی
بهتر ازاینکه در سخن کوشی
نزد مردم سخن بکن کوتاه
خاصه در نزد مرد جوشی!
بهتر آدم کناره ای گیرد
خلوت جاودانه ای گیرد
ورنه انسان دائما مغرور
هردم از توبهانه ای گیرد
بهتر آدم بوّد بحال خودش
تا که راحت کند خیال خودش
یا چو مرغی که شد اسیر قفس
سر گذارد به زیر بال خودش
« گربوّد همکلام تو نادان
داغ تلخی گذاردت بر جان
چون خوری ضربه ای ز هر صحبت
لاجرم حرف خود کنی پنهان
پس همانه بّه که بی سخن مانی
تا زنیشش بدر بری جانی
ورنه آنکه زند دم از دانش
می خراشد دلت به نادانی
درجهان مردم زخود خرسند
که غریق غرور خود هستند
با غرور وتکّبر بیجا
می زند هرکجا بتو لبخند!
پر صدا پر طنین ولی خالی
طبل دارد اینچنین حالی
شخص خودخواه همچون آن طبل است
گرچه در شکل وظاهر عالی!
با چنین مردی سخن تو مگو
خاصه یاری زآن میان تومجو
تا بخواهی بوّد زیان وضرر
یاری مردمی چنین بدخو!
« حرف » دارد بخود دونوع معنا
از کنایه زنان بکن پروا
با گروهی« چنین »سخن تو مگو
گر بمانی به عالمی « تنها» !
آنکه گیرد زتو همی ایراد
بی سبب میزند سرت فریاد
خود پراز عیب وپر زاشکال است
ارزشی هم باو نباید داد !
آنکه دائم سرش بکار تواست
خوارتر, زدانه ای چو « جُو» است
آنکه دیده بخود سروسامان
آدمی در هدف میانه رواست
آنکه خود زندگی خوبی داشت
توشه ای هم ز زندگی برداشت
حرمت خود ودیگری را نیز
حرمت زندگی خود پنداشت !
هرگز از او «ستم» نمی بینی
ظلم واوندوه غم نمی بینی
لیک درمیان تمام مردم دهر
« آدم بد» تو کم نمی بینی!
1362/9/16 چهارشنبه
___فرزانه شیدا _____
۹●
____« لحظه ی خط خوردن…. »: ___
صبح است … صبحی سرد
ومن ،خیره در پنجره ی صبح!
بیرون درمیان ِخانه های
سفید ،سرخ ، قهوه ای
در سبزینه رنگهای ،
آخرین روزهای تابستان
در پرش پروازهای مرغهای دریائی
گذرپرنده های مهاجر…
گنجیشکک های تازه بال گرفته،
در صدای آرا م نسیم ِ سرد
که آهسته ،ترانه ی « بودن » را
زمزمه میکند و….
خورشید اما، … هـنوز
به پنجره ام ،نرسیده است
وسردی صبح دربطن تن
لرزش زندگی را،
به جانم می بخشد….
واندیشه ها…
آه اندیشه هائی که
درسکوت ملموس ِخانه ،
زمزمه ی صبح را،
برباد میدهد!!…آرامم؟
یا…
در التهابِ همیشگی ِچگونه زیستن !
سردرگمم؟!….پریشانم؟
یادربُن اندیشه ی خویش ،
…بی تفاوت!…نمیدانم…!
هرچه هست…بخواهم یا نخواهم
..صبح زندگی ست
وآغازها…!
بی هیچ تآملی
…باید بود!
باید بود, تا لحظه ی خط خوردن!
سه شنبه 17 شهریور 1388
__سروده ی: فرزانه شیدا __
۱۰●
_____« حدیث بودن »______
حدیثِ بودنِ من , در حدیث ِبودن ِعشق,
نه قصه یِ تلخ ِ «وجود ِبی رنگ» است !
که در«نهایتِ بودن » , همیشه میدانم
که روح ِبودن ِ « عشق » بسی خوش آهنگ است

سروردهِ هستی ِمن , گر , نخواندم امروز
دریغ ِ صدا , درمن , بی نهایتی , گیرد
من از تبِ فریاد , نگاه ِ بی بستر
وگر نگویم هیچ ,« صدا »که میمیرد !

من از تب ِفریاد , درون خویش میخوانم
بدفترِ شیدا , نا نوشته , میدانم :
من ازوجودِ بودنِ خویش , «بیش» میخواهم
چو در « شب دنیا » , همیشه حیرانم !

نه حسِ وجودِ من , مرا بمن خوانده!
که «هستی » و«بودن» ,« بودنی» بدنیا نیست
که باور ِ قلبم « مرا , بمن » خواند
که گویدم «امروز», دوباره « فردا ی ست»
….
دلم مرا گوید ز اوج ِ شیدائی
بخواب« دیده ِ دل» , چرا ,تو بیداری؟
حدیث ِذهن و وجود «لای لای» دیگری گوید :
مَخواب شیدا دل! , « تو همچو دریائی ! »
….
ببین ! دلِ دریا همیشه بیدار است
همیشه هشیار وُ به روز وشب بیدار
به موج موج وجود« صدای هستی »اوست !
« به بودن ِ بیدار ,همی , کند, اصرار» .
….
مَخواب بیهدُه تو , ای جسم ِفانیِ فردا
نماز بودن تو, سجده بر سَر ِعشق است
به عشق ِوجودی که «جان» ز خلقت دید
به عشق خدائی که یاور عشق است
____فرزانه شیدا / شنبه 7آذر۱۳۸۸____ ●
۱۱●
____« در پی خویش»____:

کوهساری سنگی در غروبی غمناک
منم اینجا تنها
ملتهب از فریاد!

آمدم تا که در این خلوت سرد
بر سکوت دل خود چیره شوم!

آمدم تا که به فریاد بلند
بانک تکرار( مرا) داد زنم!!!

من در این پیچ و خم سنگی کوه
رو به هرسوی غریب
ناشکیبا از درد
در پی خویش فراوان گشتم
و به نومیدی و یاس
چشمه را آینه ی خود کردم!!!

لیک آخر ز چه رو
در پی اینهمه فریاد و فغان
گشتنی دور خود اندر دل کوه
گر یه ای ملتهب از جوشش درد
همچنان غمگینم …همچنان آشفته؟
و ز بودن خالی!!!

اثری از من ِ من نیست چرا؟؟؟؟
در پی چیست که میگردم من؟!
کوله بارم خالیست …
از امیدی که مرا راه برد!!
و من اما مغموم… بی هدف سرگردان
همچنان در راهم
و به شب نزدیکم..!

لیک این خاکی کوه
اینهمه سردی و دل سنگی او
رنگ خاکستری چهره ی او

…سبزی بودن را
از دل پر طپشم می دُزدد
و سکوتش گوئی

…بر فغان دل من میخندد!
از من‌ِ ِ من اثری نیست ولی !
در من اما طپش بیهوده ست
در تلاشی مغموم
رفتن و جُستن خویش!!!
و من آخر ز چه رو همچنان در راهم
با کدامین شوقی راه شب می پویم
کوله بارم خالیست…
از امیدی که مرا راه برد
___ » سال 1374ف.شیدا ●
●۱۲
___« گذر های زمان »:_____

این گذر های زمان
انقدر ها که گمان میکردیم
تازه وبکر نبود

قصه تکرار همان
قصه ی دیروز وُ …
کسان دگر است

ما فقط بار دگر
روی سن رفته
چو آن بازیگر…
زندگی را
همه بازی کردیم!
تا بدانیم همه ,
گذر ازاین دنیا ،
گذری بیش نبود!
گذری بی برگشت !!

گه به لبخند وگهی در گریه
گاه افسرده دل وآزرده

گذری بیش نبود !
گذری بی برگشت!
نه بدان گونه که می باید بود!

و گر امروز بپرسند مرا
ثروت و علم کدامین خواهی؟

خواهمت گفت: بدون تردید
که بدون دل و عشق
زندگی بی معناست

چه به ثروت باشد ،
چه بدانستن علم!

گذر زندگی ماست که بی برگشتی
گر بدون دل عاشق باشد
بس تهی بس خالیست

و به ثروت و علوم
در تهی بودن قلبی خالی
انتهایش به خراب آباداست

ثمری نیست که نیست
گر که بی عشق دلی
در خرابات جهان راه برد
جسم خالی زهمه ایمان را
جسم خالی ز خدای دل ودهر
جسم خالی ز خدای دل را .

هفدهم اردیبهشت ۱۳۸۴
___فرزانه شیدا-fsheida____
۱۳●
ـــــــــ● بی غم ●ـــ
هرگز نشود قلبی بی درد و رها باشد
گر بود چنین قلبی از عقل جدا باشد
آنرا که بُود روحی غافل نشود از غم
گر روح ندارد او نامش نبّود آدم
گر کودک و گر پیر یست گر مرد و یا یک زن
هر دل به مرام خود دارد غم این برزن
او را که به غهمایش پیوسته فرو رفته
هر دم به خدای خود رنج و غم دل گفته
آری شب بیداری از یک دل غمدار است
از غصه بسی دلها غمدیده و بیدار است
اینگونه دلی هر شب دستی به دعا دارد
نجوای دلش هر شب ره سوی خدا دارد
در این گذر شبها هر دل که جلا گیرد
در خلوت تنهایی تقوای خدا گیرد
چون آینه ای گردد آن سینه که غمگین است
آن دل که جلا گیرد دلبسته به آیین است
آیین خداوندی هر دردی و غمی پوشد
بینی که به یکباره دل در ره حق کوشد
هرگز نکند مأوا یزدان به دل جاهل
آن دل که خدا دارد خود بوده دلی عاقل
تدبیر خداوند است قلبی چو شود غمناک
دل می شود از تقوا چون چشمه زلال و پاک
____ فرزانه شیدا _____
۱۴●
_____همدل _____
همدلی میبینم ,
همدلی را که مرا میخواند
ودرون دل من , میبیند
وبه همراه دل من جاری ست ,
تا بدریای محبت ریزد
همدل وهمراهی ,
که زمن دور وُ ,
بمن نزدیک است
وچه نزدیک به او,
این دل ماست.
… می شناسد دل من…گرچه حتی
زنگاهم دور است
گرچه حتی که ندیده ست مرا
لیک انکار دلم همچو کتاب
پیش روی نگهش , باز شده ست
.مرا میخواند …
ومرا میخواند.
غربتم دردی نیست
اگر از غصه ی دوری باشد
غربتم
غربت دلهای بسی غمگین است
که مرا یاری آن نیست
که یاور باشم
وبدینگونه دلم می بیند ,
که چه دستم کوتاه
وچه در مانده بجا مانده , دلم!
غربتم غربت نیست
گر تو همپای دل من باشی
و به هر روز و شبی
تو بخوانی دل ما را ,از دور
غربتم غربت نیست
چونکه یک یاور دیرینه مرا
همراه است …
یاوری دور از من….
لیک با دل همراه …
لیک با دل همراه …
___ ف.شیدا / 1386___
۱۵●
ــــــــ گاه باید ـــــ
گاه باید رنگین کمان بود درنگاه نور
گاه یک قلم بر چهره ورق
گاه تصویری با نقش یک لبخند
گاه ایستاده در متن منظره ای
گاه گامهائی در راه
گاه نشسته آرام در کنار چشمه ای
اما… در راه زندگی
همواره پس از سکون در حرکت
همیشه پس از نقطه
باز بر سر خط

زیستن را باید سرود به واژه های نو
بودن را بایست زندگی بخشید
در حرکتی
خطی ..امضائی..عکسی
لبخندی..واژه ای

می بایست زندگی و طبیعت را
به نقش حضور خویش عادت داد
بودن را باید بود
زیستن را باید زیست
چون جوانه های سبز بر درخت زندگی
…بهار در راه است
بهار درون خویش را پیدا کن
__ف.شیداجمعه 10 خرداد1387 __
۱۶●
____ « هستی ومستی »: _____
در هستی ومستی به غم دلی نشستی
شکری زخدا که همچنان ,هستی ومستی
بگذارو وبرو, زینهمه غمبه روزگارت
تا آنکه نبینی به غم دلی شکستی
آری تو برو, از غم دل روی بگردان
تا آنکه ببینی ز غم دلت گُسستی
___ 15 اردیبهشت 1387/ ف.شیدا ___
۱۷●
___ پشیمانم! ____
اسیر لحظه های تلخ دیروزم
و میدانم ,
دراین دل واژه های تلخ اندوهم
کسی بامن نمیخواند
ومیدانم « رهائی» را
زمانی بازخواهم یافت
که قلبم را جدا سازم
زاندوه وُ…
زاین وابستگی های بسی ,
پوشالی وخالی

کدامین دل ,
برای, این طپشهایِ ,
دل وامانده ام ,
چندی ,
بخود ,اندوه ِ یادم, داد
که در خاطر بیاد آرد
مرا در لحظه های شوم دلتنگی
به پاس روزگار مهربانی ها!
کدامین دل…
کدامین دل,
برای اینهمه عشق ومحبت ها
به شیرینی ,
فقط , با قطره ی لطفی
ز دریای محبتها
جوابم داد
پشیمانم…
بلی از اندرون دل پشیمانم
که دراین زندگی ,
قلبی پرزآئین« شیدائی دل » بودم !
پشیمانم, که در این
واپسین دوران بودنهای شیدائی
هنوزم یکدل آکنده از عشقم
هنوزم یکدل غمدیده ازیاران
اسیر لحظه های تلخ دیروزم
و میدانم ,
دراین دل واژه های تلخ اندوهم
کسی بامن نمیخواند
ومیدانم « رهائی» را
زمانی بازخواهم یافت
که قلبم را جدا سازم
زاندوه وُ…
زاین وابستگی های بسی ,
پوشالی وخالی

کدامین دل ,
برای, این طپشهایِ ,
دل وامانده ام ,
چندی ,
بخود ,اندوه ِ یادم, داد
که در خاطر بیاد آرد
مرا در لحظه های شوم دلتنگی
به پاس روزگار مهربانی ها!
کدامین دل…
کدامین دل,
برای اینهمه عشق ومحبت ها
به شیرینی ,
فقط , با قطره ی لطفی
ز دریای محبتها
جوابم داد
پشیمانم…
بلی از اندرون دل پشیمانم
که دراین زندگی ,
قلبی پرزآئین« شیدائی دل » بودم !
پشیمانم, که در این
واپسین دوران بودنهای شیدائی
هنوزم یکدل آکنده از عشقم
هنوزم یکدل غمدیده ازیاران
پشیمانم!
چهار شنبه 4 آذر 1388
___ فرزانه شیدا ____
۱۸●
____ آیینه ___
دیده سوزنده درآتش غم
چشم آیینه هم، سوز غم بود
در کنارنگه قطره ی اشک
کُاو بخاری شد و بر غم افزود
ای توآیینه های صداقت
رنگ غم راز چشمم برون کن
سوزش سینه راازنگاهم
کم کن وعشق او را,فزون کن
من هنوزاز غباری که درآن
گُمره وسرگریبان عشقم
راه دیگر, ندیدم بدنیا
هر کجا رفته وهرچه گشتم
غیر آئین عشق و محبت
رسم و راه دگر را ندانم
یاورم باش وگو چاره راهی
تا که دل را بجایی رسانم
ای تو آیئنه های صداقت
در نگاهم تو دیدی غمم را
بوده ای درکنارم دراین عشق
دیده ای غصه های شبم را
شاهد عشق من بودی و من
دفتر شاعری را گشودم
گریه ام با توو دفترم بود
عاشقی مست و آشفته بودم
حال خود را ندیدم بجایی
جز که کردم نگه در نگاهت
با دلم گفته ای صادقانه
 » عاشقی « بوده تنها گناهت
گفته ای روح خودرا مبازی
بّه , که یابی ره دیگری را
ورنه از زندگی خوش نبینی
گر بمانی به امید فردا
آری ای آینه حق چو گویی
میروم راه دیگر بیابم
از همه عاشقی قلب سوزان
اشک و غم بوده تنها جوابم
___فرزانه شیدا ___
۱۹●
____ « خود» ____
نه در خود غرقه ای بودن
نه از خود غافلی گشتن
وجود «پنیه ی خود» را
بباید درجهان « رشتن »

تو چون کودک بدنیایت
زمانی ساده وخردی
ببین اما به جسم «خود»
چه دادی؟ چُون ثمر بردی؟
« رضا باید شدن ازخود »
دراین دنیای بس فانی
به خوشنامی اگر خواهی
بدنیا تا ابد مانی
به پرواز ِ دل وروحت
جهان را ساز دیگر باش
به آهنگی ز پروازت
تومرغی شاد وبرتر باش
___فرزانه شیدا / شنبه 7آذر 1388 ___
۲۰ ●
ـــــ نثری :در غفلتی زیستن ــــــ
غافل از موجودیت هستی , بی خبر از غنیمت وجود…در نگاهی همواره در نگاهی همواره , بی تفاوت ,تمسخری بر لب , درنگاهی خنده آمیز ,نگریستن به روزگار, شادی وشور وخوشی های لحظه را «زنــد گــی» نامیدن ,و در « غفلتی زیستن » گناهی ست که در ندانستن های آدمی,غفلت را به آستانه ی در نـادانــی رهنمون میشود !وچه بسیارند آنان که درخود زیســتن را… در طلوع وغروبی شادمانه … لـیک بی مـعنا به شب وبه تاریکی ها می سپارند , اما اگر میدانست…اگر میدانست در راه زندگی ایسـتادن و بیـهوده زیسـتن در نگاه خداوند, گناهی نابخـشودنی , آیا باز رفتن و,وجستن خویش باز مانده وغرقه در روزگار میشد ؟! براستی اگر در جشن شادمانه ها , زیستن وجاودانه بودن ِ نام خویش را به تملق این و آن ســپردنو با مرگ فـرامـوش شـدن  » زندگیست « !, لـعنت بر زنـدگــی ..من چـنین نمـیخـواهـم !و می بینـم آنان که خو یش را گم کرده اند… ودر زیستنی , براستی بیهوده وبی ثمر, جشن شادی گرفته اند , بی آنکه بدانند, مرگ در پی کوچه ای ,که شاید اولین کوچه گذر باشد ,ایستاده است واینان اما غفلت را به میهمانی ِ خانه ی دل برده اند و( خاطر« مرگ را») در بیهوده زیستن …خندان نموده اند. اخر چه سودکه مردن اینان نیز, بمانند عمری , زندگی کردن… همانقدر بیهوده است که فرقی نداشت , باشند یا نباشند . دریغ ودرد که اینان, به خداوند ره نمی یابندتا در یابند جستن خویش , رسیدن به خداست اینان گوئی عمری , در مرداب ثابت بودن , بر هستی خنده کردند غافل ازاینکه ,لبخند تمسخرآلود زندگی , برروی اینان عمیق تر از هر خنده ای , هر روز ,عمق تازه ای میگرفت و این از خویش بی نصیب واز دنیا سهم نبرده ای که کاخ آرزویش ,مرمر خانه ای میشد, که سر برآسمان میکشید,هروز از خدا دورتر وبه هیچ خویش نزدیک ترواین نقش‌آرمانهای او بود و بس !…خانه ای بر بلندا !!!یک عمر حقارت , برجی بر تپه ی نادانی …غفلتی به بلندای زمین تا قلب کهکشان ,وچه شادند اینان !!! خوش باشید!..به خیال شما , دنیا , از آن شماست !درنگاه خدا ار آن کسی که , در بیقوله دانائی خویش, بیش ازتوزندگی کرد ,بیشتر آموخت …,کمتر فخر فروخت…وهمیشه صادق بودو نزدیکتر به عرش خداامازندگانی برتو خوش باد…که عمر بودن تو هر روز در فنا تازه میشوددر بی خبری تو ….هر روز … هر روز … هر روز .پنجشنبه 1386/09/20
____ نثری از فرزانه شیدا ___

● پایان اشعار فرزانه شیدا در کتاب بُعد سوم آرمان نامه اُرد بزرگ در بخش نهم●

ارد بزرگ / سروده ی جاودانه فرزانه شیدا samedi, Fév 27 2010 

ارد بزرگ Orod Bozorg / Great Orod

برای دیدن پوستر در اندازه بزرگ بر روی تصویر بالا کلیک کنید

اُرد بزرگ

دراین دنیای وانفسا
گهی ویران گهی شیدا
گهی آواره ی دهری
گهی جا مانده دردنیا
رهم تاریک وگه خاموش
نه گرمی های یک آغوش
چه افسرده رهی رفتم
به قلبی خسته ومدهوش
نه نوری درره تارم
نه شمعی در شب زارم
نه مهری تا که جان گیرد
درآن قلب گرفتارم
دراین ره وه چه بیهوده
نه دلخوش یا که آسوده
رهی رفتم بسی گُمره
به  دل صد غصه آلوده

بناگه نور رخشانی
توگوئی در زمستانی
بدل گرمی بودن داد
به دل  زآن درد وویرانی
ازاو بس پرس وجو کردم
زاو دل  زیر رورو کردم
که  نامش  » زندگانی  » بود
و  » نام او جهانی » بود

سخن از « مرد  » دوران است
چو فکرش مایه ی جان است
میان هرکلام او
توگوئی راز پنهان است
در این دنیا دراین برزن
ز نام « او » بگو  با  من
بخوان » اندیشه ی » اورا
به عشق ِدل, ز جان وتن

بگو:  » اُرد بزرگ  » ما
چه می گوید در این دنیا
« کلامِ او » چو  آئین است
سخن در هر سخن گویا
سخن؛ حرفِ منو ما نیست
سخن ,از رنجِ  فردا نیست
سخن, » اندیشه ای ناب « است
چنین « اندیشه « ؛هرجا نیست

کلامش روح جاویدان
وجودش مظهر ایمان
خدای فکر واندیشه
به نام » اُرد »این ایران
چو باشد افتخار ما
چه امروز وچه در فردا
امید قلب ایرانی
دراین دهر ودراین دنیا

کلامش روح هر شادی
به ویرانی چو » آبادی »
بخوان در هرکلام او
کلام سرخ « آزادی »

● اشعار فرزانه شیدا دربُعد سوم آرمان نامه ارد بزرگ● بخش هشتم● lundi, Fév 22 2010 


بُعد سوم آرمان نامه اُرد بزرگ ● اشعار فرزانه شیدا
بخش هشتم●

کتاب بعد سوم آرمان نامه "ارد بزرگ" به قلم "فرزانه   شیدا"

___ اومدم ___
*اومدم رنجش بدم رنج کشیدم
اومدم غمش بدم غصه رودیدم
اومدم بچینمش خودم رو چیدم
( آخه در وجود اون خودم رودیدم )
ـــــــ ف.شیدا- 1364ـــــ

ــــ لالائی ـــ
لالا گل پونه ،
دل از غمها به زندونه
برای عاشقی کردن،
تواین دنیای ویرونه
دیگه شوقی نمیمونه
دیگه شوقی نمیمونه
لالا گل سرخم ،
نمونده سرخی رخ هم
نه شرم از بی وفائی ها ،
نه حُجّبی بر رخ و گونه
تو دنیای تباهی ها ،
دل هر آدمی خونه
دل هر آدمی خونه!
لالا گل سوسن ،
توُ این دنیا،
تُو این برزن
تمومه قصه ها مردن ،
دلا از بسکه حیرونه…
دیگه آوای هر قلبی ،
چه غمگینه چه محزونه!
لا لا شقایقها ،
امید قلب عاشقها
توُ این دنیای دیوُنه
،دل عاشق چه پنهونه
سکوتش گریه ی قلبه ،
همش در خود پریشونه
همش درخود پریشونه !
لالا گل یاسم ،
نسیم عطر احساسم
توُ دنیای غم و ماتم ،
همه دلها چه داغونه!
به شبها رهگذر درغم ،
دیگه شعری نمیخونه
دیگه شعری نمیخونه!
لالا گل خنده
، گل مادر که فرزنده
برای خواب وآرومت
دل مادر چه مجنونه
همه شادی ورنج تو
تماما بر دل اونه
تماما بر دل اونه!
لالا گل نازم
توئی در شعر و آوازم
به رسم زندگی روزی
توهم میری ازاین خونه
دل تو در کنار من
فقط چندروزی مهمونه
فقط چندروزی مهمونه!
لالا گل عشقم
نبینم درنگاهت غم
به هر قطره به هراشکت
دلم با غم هراسونه
دلم معنای بودن رو
به لبخند تو میدونه
به لبخند تو میدونه!
بخواب آروم لالا.. لالا
تو دلبندم ، گل زیبا
اگرچه زندگی سخته
همه رنجش روی شونه
لبات وقتی که می خنده
برام دنیا چه آسونه
برام دنیا چه آسونه!
یکشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۸۷ )
_____ فرزانه شیدا ___

___ مرغ ودرخت __
روزی آن مرغ پای بسته ی دهر
پروبالی برای رفتن یافت
پرکشید و به شادی وامید
 » قفسی » از برای « بودن » ساخت
این سرائی که لانه ی او شد
به خیالش که آشیانه ی اوست
بی خبر زآنکه شد اسیر قفس
در سرائی که همچو خانه ی اوست

نیست فرقی میان مرغ ودرخت
 » سرنوشتی  » اگر « اسارت  » بود
 » نه درختی توان رفتن داشت »
« نه که مرغی در قفس بگشود »!!
بهمن ماه 1365
____فرزانه شیدا____

____ غافل ز خویش ____
کسی که دلی را, شکسته,خوار میدارد
نگاه خسته دلی را,به گریه ,زار میدارد
کسی که راه محبت ,نمی شناسد باز
اسیرِ پستیِ دل مانده,بی خبر زین« راز »

که دل شکستن عالم, نه ذاّت انسانی ست
مُریدِ پَستِ جفا بودنی, زنادانی ست !
کسی که غافل از خود وبی خبر زیاد خداست
چه ساده برده زخاطر که زندگی فانی ست

هرآنکه که به دنیا, ستم, روادارد
به نقش حقارت « خودی » جدادارد
کسی که به پنداراو, همه خوارند
عداّوتی به حقارت ,به آن خدا دارد

سرشت خشم وعداوت ز »ذات حیوان » است
ندیده نقش وجودش که روح حرمان است
ز دونی وپستی ,به خود نمی بیند
که او به نقش حقارت «خود» ازاسیران است
____سروده ی : فرزانه شیدا____

___ زخم ناباور….____
دلم گرفته …آری …
دلم گرفته به هزار، زخم ناباور…
در این جهان،که کسی…
با کسی ،برابر نیست!
هزار وزنه اگر، بر زمان بیآویزم
کسی به چشم محبت ،به دیده برتر نیست!!!
تمامِ بودن ِانسان ،به خواری ونفرت
که آنچه بجا مانده جز ،
 » حقارت نیست »!
سروده ی »منم ها »
تمام وکامل و تام ،
بجز سرایش
« خود بینی « 
از حماقت نیست …
کنون جماعت دنیا
چه دلخوشی دارد
چو درسروده ی منو تو
هیچ !جز
 » ستایش « 
نیست
خدای را، ستایش
نکرده ایم وسپاس…
که از سرای خدائی,
« نیازوخواهش  » نیست

منو تمامی دنیا
اگر بهم ریزیم
کسی به
 » خلقت وبودن »
نظر نخواهد کرد
دریغ ودرد ,
که این روزگارامروزی
حکایت دردی ست
در سرای کهنه وسرد!
اول خرداد 1387
___فرزانه شیدا____

____ بنام « نامی »انسان»___
مکن ظلمی بیک انسان،
نه بر مرغ وُنه برحیوان
مکن از روی بدخواهی
,دلی غمگین وسرگردان
جهان همواره « میگردد »!
تو( نیکو ) « گِـرد » دلها باش
مشو ویرانی دلها !
بکن ویرانه را ، عمـران!
مرنجان هردلی ازخود،
مشو دردِ دلِ ریشی
که آن دل در پریشانی ،
دهد قلب ترا سامان
مبر از خاطرت هرگز
که « عمرت « درجهان فانی ست
سری بالا بباید داشت
 » بنام *نامی انسان »!!! »
به بدخواهی چو سر آری ،
بدی ها را بخود بینی
که دنیا ،روزگارت را ،
دهد بر « بی کسی  » فرمان !
دراین ره ، گرنمیخواهی ،
دل ِ آزرده ای باشی
مشو بر کس دلیل غم !
مشو جزئی ز بدخواهان
« خدا »بر » حق وانصاف  » است
تو » مُنصف  » درجهانت باش
نیارزد زندگی آن حد ،
که خود خود را کنی ویران!!
____ فرزانه شیدا ____

____ دلم گرفت ____
نمیدانم چرا
یکهو دلم گرفت
ازدیدن
باریک شدن اندام « آرزو »
لاغر شدن های
روزمره ی
«امید »
رنگ پریده شدن
« لبهای لبخند»
ضعیف شدن
نور مردمک
چشمان
«هدف »
آشفتگی موهای سردرگم مانده
درباد پریشانی
دستهای افتاده
در آستین بلند:
( نمیدانم ها*) ؟!
در چشمهای سرگردانِ
سوال (چه کنم ها*)؟
نمیدانم چرا
یکهو دلم گرفت
ازاینهمه سرگردانی
در کوچه راههای شهر
رسیدن به
«اوج »
وگم شدن های پا
در کوچه های رسیده
به بن بستِ «شکست»
نمیدانم چرا
یکهو دلم گرفت
از واژه واژه های گم شده
در باد میان فریاد غم
از بیصدا شدن صدا
در هیاهوی زندگی
از نشستن ورکود بر قبر
آنچه ارزوئی بود
دلم گرفت
از روزهای سخت
در پشت پنجره ی
آخرین ترانه ی
لالائی مادر
که آب شد دل برفی
وقتی که
سوزش نامردمی
به آتشش کشید
وقتی که خنده
« تمسخر »
شد ,سخن
«توهین»
قصه
«فاجعه های روزگار امروز»
« مهربانی »
بدنیا نیامده از
رحم مادر
بعد از
نُه ماهه های بسیار
وگهواره خالی
« غصه ها» را
تکان دادنی
با لرزش دستهای
سرگشته ی دل
وخواندن لالائی سکوت
در خیره گی ُنگاه
مانده بر دیوارِ شگفتی
نمیدانم چرا یکهو
دلم گرفته است
وقتی که تن آرزو
امید را
به سرنوشت
نامرادی سپرد
روزهای سخت
کمرِصبر را شکست
وباان سیل آسا ی اندوه
کشت های یک عمر
سوختن وساختن را
به سیلآبِ
« شکست »
غرق کرد
نمیدانم چرا
یکهو دلم گرفت
که نشستیم
سکوت کردیم
خاموش شدیم
ناامید شدیم
بی تفاوت شدیم
وسرانجام در خود مردیم
راستی چرا یکهو دلم گرفت؟!
تومیدانی….؟!
ـــــ فرزانه شیداــــ

___درد عالم_____
درد عالم را چه سـودی ناله ها
گفتن شـعری بیـاد لاله ها
زین میان کی بر قلم پرواز بود
آنهمه حرف وسخن در راز بود
کس توان گفتنی هرگز نیافت
عمر کودک ره به مرگی میشتافت
…ای که باخود ناله ها را میکشی
قلب خود را در غم ِ دل میکشی
در قفس چیدند بال مرغ را
وای بر پرواز او…دراین سرا!!
در جـهانی که بپای درد ودل
چیده شد بال وپری، گشتم خجل !
دیگر آخر درکـدامین دفتر ی
باز گردانم دگـر بال وپری؟ !
با دلم گفــتم دلا خــاموش باش
دیگر آخر درکـدامـــین دفتر ی
باز گردانم دگـر بال وپری؟ !
با دلم گفـتم دلا خـاموش باش
تا توانی در سکوتی گوش باش
پندها دادن ، نشـد درمان درد
این جــهان افتاده در اقلیم سرد
کس به کس کی اعتنائی می کند؟
یا « شکایت از جدائی می کند »!!
*(بشنو از نی) چون حکایت میکند
 » او » فقط اینجا شکایت می کند!!
قلب ِ انسانی ، دگر غمخوار نیست
جز به سودی با دل ما یار نیست
ازچه باخود می کشی این سینه را
تاکجا غم میخوری دل ! تاکجا؟ !
بس کن این افسانه ها را بعد ازاین
زندگی با چشم این مردم ببین!
چون کسی غمخواری قلبی نکرد
ای دریغا دل کشد همواره درد
قلب من آرام باش وبس خموش
تا توانی خود دراین عالم بکوش
تا توانی خود دراین عالم بکوش
شنبه 4 خرداد 1387*
___فرزانه شیدا/ f sheida* ___

____ «امروز» :______
* دیروز گذشت ! فکر آنرا نکنیم !
با غصه ی آن سر به گریبان نکنیم
بر هرچه که طی شد وگذشته است دگر
زهری بدرون سینه و جان نکنیم
فردا که نیامده , «امروز» خوش است
ما توشه چرا پُر از همین «آن » نکنیم؟
از لطف خدارسیده صد نعمت خوب
مااز چه زآن,سود فراوان نکنیم؟!
از « فرصت امروز » ببر بهره ی خویش
ما ازچه بخود« زمانه» آسان نکنیم
در وادی این سرای بی مهری دهر
مااز چه نگه به مهر « باران »نکنیم؟
خود نیز چو باران محبت باشیم …
بخشندگی ولطف به احسان نکنیم؟!
دنیا که نمانده بر کسی , جان دلم
بّه هستی خود به غصه ویران نکنیم !
یارب , که « خوداو» مظهر احسان ووفاست
ما از چه سپاس او به ایمان نکنیم؟
(*آن=لحظه ی حال)*
____فرزانه شیدا____

___ درمروری برخویش ___
درمروری برخویش
دفتری روی دو پا
برگ در برگ همه خاطره ها
اوبه هر شعر وغزل
خاطراتی دیرین !
دیده ام خیره
به اوراق وبه برگ..
وچو ابری به شتاب
 » خاطره « 
از دل واز آبی این روح گذشت
در مروری که دلم
…پر ز یک…
 » حس مداوم » شده بود »
زهمه قصه ی تکرار شدن « !
…..روزگاری همه آه ،
گذر شبنم واشکی غمناک
تا رسیدن به پگاه…
گاه در گرمیِ
یک روز بلند ،
روشن و پر شده از
سایه ی شوق..
گاه در باران ها …
گه گداری
به مه ونمناکی…
گاه چتری دردست
گاه طوفان زده
در غمناکی…
بی پناهی هائی ،
روزوشب ، گه گاهی !
از خط مرز عبور…
گاه وامانده به راهگاه
در کوچه سرگردانی!
گاه گم کرده رهی…
مانده به جا !
خاطری نیست از آن
« حس امیدم  » امروز
،شوقکی نیست
در این ذهن حضورم اکنون !
ورقی تازه دگر نیست
مراتا نویسم بر برگ …
سبزی خاطره ی فردا را…
درامیدی به خیال!!!
درخیالی
که تودرآن هردم
در کنارم باشی!!!
گل سرخی دردس
بانگاهی که درآن،
شعله ی عشق..
سردی
حرفِ جدائی هارا…
درحریم سرد ِ
دل ِسرمازده ام ،
محو ُو، تبخیرکند!
و گل سرخ دلم باز شود
به امید ی که درآن
هردم وُ …هرلحظه
به عشق
روح لبخند توبامن باشد،
سایه ات هـمپایم !!!
آه ای روح طــراوت ،
بـرگـی،
باز بگـشا بدلم !!!
چهارشنبه ۱۵ خرداد 1387
___ فـرزانه شـیدا___


___غربتى بیش نبود___
غربتى بیش نبود
رفتن ودور شدن از وطنم
وکنون می بینم
که بصد خاطره پابندم باز
وبه آن خاک که با نم نم آب …
بوی گلهای بهاری میداد..
وبه آن کوچه وپس کوچه ی شهر
که ز آوای منو ما پر بود…
چشم چون میبندم …
باز میبینم من ,
خنده وهمهمه ی طفلان را
وصدای گرمی
که به آوا میگفت:آی سبزی دارم
سبزی تازه ی باغ!…
وچه دوریم وغریب
زآنهمه همهمه ی شهر امید …
و ز آن (تهرانی) *
که به آغوشی باز
همه را…
همه را جا میداد

لیک در سردی غربت
حرفیست
که مرا میخواند
سوی دلبستن وهمراه شدن
باتوای ایرانی
وبدل میگوید:
هرگز از یاد مبر
که تو از کشور شعر وادبی
زاده ی کشور حافظ .سعدی
زاده عشق ومحبت .گرمی
زاده ی نور ومحبت . ..خورشید
زاده ی شور وحرارت…امید

ومبادا که دلت
زینهمه سردی غربت شکند
در دلت خورشید ی ست
که غروبی نپذیرد هرگز
عشق را یادآور
..که ز آغاز تولد باما
سخنی دیگر داشت
ومداوم میگفت
:دل زهمبستگی خویش
نباید کندن
زدل هموطن وهمسایه
زدل باهنر ایرانی…
واز همه دلهائی
که زآوای محبت پربود
وبخود باید گفت:
افتخاریست بلند…
خوب بودن, چو یک ایرانی
 » سبز « چون سبزی ایران گیلان
پاک چون برف دماوند  » سفید »
« سرخ « چون سرخی آن نوگل سرخ
این سه رنگی که ترا ,
سمبل ایـران بوده ست
پـرچـم مهر و محبـت …
امیـد
مظـهر عشق و صداقت…
خـورشید!
بادل همرنگی
که دراین غربت سرد
همچنان گرمی ایران دارد
همچنان گرمی ایران دارد
۱۶ دیماه ۱۳۷۰
___ فرزانه شیدا/ اُسلو – نروژ___

___ باورم کن ___
باورم کن که مرا نامی هست
گرچه گمنام و غریب
گرچه افتاده رهم در غربت
گرچه بیگانگیم وسعت یافت
وسعتی ژرف تر از دیروزم!
گـرچه روزی
ز سر غصه بخود میگفتم:
کاش غربت بودم …
ناشناسی در خود
که کسی نام مرا نیز
نپرسد از من …و کنون
…و کنون ,
خانه در این
خانه ی غربت دارم
ناشناسی ز همه دهر غریب
آشنا نیست کسی با نامم!
….
و مرا نامی هست
گرچه گمنام و غریب…!
تو مرا باور کن
تو که این شعر مرا میخوانی
تو که از نام من این میدانی
که من آن هموطنم

مانده درخانه غربت دردور
آنور آب ولی
وطنم
سبز و سفید و سرخ است
لاله هایش بسیار

چشم بسیارکسی
منتظرم…
چشم من نیز براه…!
ناشناسم اما ….
نه برای تو که این
شعر مرا میخوانی
تو که معنای همه
بیت مرا میدانی
ومرا می فهمی
بی هرآن ترجمه ای!
تو مرا باور کن

تو مرا باور کن
که اگر
دور ز خاک وطنم
دل من ایرانی ست
و دل ایرانی
هرگز از یاد وطن
غافل نیست

تو مرا باور کن
تومرا باورکن ,که کنون
نام مرا میدانی…
آنور آب ولی….
وطنم
سبزو سفیدو سرخ است
لاله هایش بسیارو
پنـــاهش الله
و پنـــاهش الله
نهم آذر 1384
___ فرزانه شیدا___

____ نارفیق: _____
دوش اشکی به نگه آمده بر چهره چکید
کس دراین خلوت غم اشک من ِ خسته ندید
هرزمان بادل خود گفتم ومیگویم باز
مشو با هرکه ز ره آمده همصحبت راز
تا به کی درکف پای دگران پا بنهی
تا به کی ساده دل و بی خرد وخام وتهی
کی بخود آمده خود را بدهی ارج وبها
همچو آن بنده ی وارسته ی آن یکّه خدا
تا به کی هرکه ز ره آمده ,باشد غم ِ تو
او که گویدشده همراه تو وهمدم تو
ز هر اندوه , بجان دادی وهمراه شدی
ز شکستن به رهش, دیر , توآگاه شدی
بی خرد! اینهمه , سرخوردن از این دهر, بس است!
نا رفیقی که ترا میدهد این زهر , بس است
جز خدا , یار دگر هم نشود هم سخنم
آن خدا یاورِ فرزا نه ی شیدا که منم!
شنبه 2 دیماه 1385
_____ فرزانه شیدا ____

__ گاه باید …____
گاه باید رنگین کمان بود
درنگاه نور
گاه یک قلم
بر چهره ورق
گاه تصویری
با نقش یک لبخند
گاه ایستاده
در متن منظره ای
گاه گامهائی
در راه
گاه نشسته
آرام…
در کنار چشمه ای
اما… در راه زندگی
همواره پس از سکون
در حرکت
همیشه پس از نقطه
باز بر سر خط

زیستن را
باید سرود
به واژه های نو
بودن را بایست
زندگی بخشید
در حرکتی
خطی ..امضائی..عکسی
لبخندی..واژه ای

می بایست
زندگی و طبیعت را
به نقش حضورِخویش
عادت داد
بودن را باید بود
زیستن راباید زیست
چون جوانه های سبز
بر درخت زندگی
…بهار در راه است
بهار درون خویش را
پیدا کن

جمعه 10 خرداد1387
ـــــ فرزانه شیدا ــــ

______ » صبر » _____
آرزو دارم بیابی مرحمی
تا بیاسآئى به شادیها دمّى
روزگاران چهره دارد خوب وبد
(صبر *) می باید بوّد ، بر ( آدمی*)
گه به زین و ُ گه به زیر ِ زین دهر
دل گذر دارد به شادی و غمی!
باید از غمها گذر کرد و گذشت
برغم دل ، چیره باید شد،کمی!
مهر ماه ۱۳۸۸ »
ـــ  » فرزانه شیدا » ــ

____ پرستوی مهاجر ____:
برو بار دگر از یاد و خاطر
پرستوی دلم آه ای مهاجر
خزان عشق ما از نو رسیده
سفر کن قلب من آه ای مسافر
برو بار دگر از آشیانت
اگرچه با مشقت گشته حاضر
همیشه کوچ و از لانه گذشتن
بگو تا کی تو ای دنیای جابر؟!
به سختی آشیان کردم مهیا
کنون هم میروم مانند عابر!!
نمیدانی پرستو را چه دردیست
ترا معنا بوّد تنها به ظاهر!!
یاید بر زبان درد پرستو
نگفته شعر دردش هیچ شاعر
غم هجرت نشد ترسیم نقاش
ادیبی نانوشته در دفاتر!!!
تو درد مرغ سرگردان چه دانی؟!
تو با آواره کی بودی معاشر؟!
تو آن نقطه به پرگار جهانی
پرستو هم بوّد همچون دوائر!!!
شنیدی تو صدای قلب او را؟!
طپشهایش شده در سینه وافر!!
بخود گوئی :پرستو هم سفر کرد
رسیده نو بهار ؛من؛ بآخر!!
تو گویی میرود او سوی ییلاق
ولی طفلی پرستوی مهاجر!!!
به جبری میرود از لانه ی خویش
چو آن آواره در صحرای بایر!!
دوباره در پی یک آشیانه
دوباره جبر این دنیای ساحر!!!
پرستو این دل آواره ی ماست!!!
که تقدیرش شده با تو مغایر!!!
بصدها باره کوچش را رضا شد
« دگر نتوان شدن همواره صابر »؛!!
هزاران باره رفته بی شکایت
ولی گریان شده در این اواخر!!!
ز قلب او که بوده آشیانم
روم با غصه و اندوه وافر!!!
به اشک دیده بر این کوچ غمگین
بدور آشیان گردم چو زائر!!!
خدایا مرغکی بی آشیانم
که هردم میشوم از لانه صادر!!!
بدین آوارگی ها چوّن بسازم؟!
منم تنها بدرد سینه ناظر!!!
ز سرمای محبت رهسپارم
که نتوان شد به سرمائی معاشر!
به دلداری قلب بیگناهم
زبانم گشته از هر گفته قاصر!!!
چرا تقدیر من هجر و جدائیست؟!
؛ خدا ؛را کی توانم بود شاکر؟!
بخود گویم به اشکی:ای مسافر
برو بار دگر از یاد و خاطر
خزان عشق ما از نو رسیده
سفر کن ای ؛پرستوی مها جر؛!!
!شنبه ۱۱بهمن ماه ۱۳۶۲
___ فرزانه شیدا___

___ این روزگار:___
از روزگاردر گذر
دارم شکایت با گله
پرشد دگر پیمانه ام
از صبر وحتى حوصله
بنگر که بگذشته زما
هرروز ما بس بى ثمر
شادى بسى دور از دلم
داردبه دنىا هلهله
بازار عمر زندگى
گه کوته وگاهى دراز
رسمى دگر باید بوّد
بر این سند،این معامله
تا کى بدنبال هدف
درکوچه سرگردان شدن
همواره بین خوب و بد
باشد هزاران فاصله
دلخسته و بس شاکیم
زین روزگار لعنتى
یارب خدائى کن کنون
گیرد بدى ها فیصله
اول آبان ۱۳۸۸
____فرزانه شیدا____

____ فریبی بنام وصل ___
رویا زده در فریبی بنام وصل
در کو چه های عشق در پی امید گشته ام
از رهگذار خسته عابر ز کو چه ها
پرسیده ام نشانه ی مهر و گذشته ام
گوئی نشان مهر سوالی بجا نبود
چون در هر نگاه گوئیا خنده میدوید
گوئی که در پی این راه پای من
در انتهای خویش به ویرانه میرسید
در این گذر همه اندیشه های تلخ یأس
پا بر پله کان فریاد سینه میگذاشت
دستی بدفتر عمر بر سر امیدو آرزو
خطی سیاه ز حرمان و غم نگاشت
آری جهان من از غصه ها پر است
قلبی دگر در پی مهری روان نبود
هرکس که جامه غم را به تن کشید
گوئی دگر که آدمی از این جهان نبود
دنیا به چه خوش بود در روزگارمن
این رسم روزگار چه غمگین و بس تهی ست
در خط زندگی در این راه بی امید
دیگر نشانه ای ز محبت به سینه نیست
●1366 فرزانه شیدا ●
● بُعد سوم آرمان نامه اُرد بزرگ ● اشعار فرزانه شیدا – پایان بخش هشتم ۸●

ایجاد امنیت وظیفه فرمانرواست samedi, Fév 20 2010 

لشکر پادشاه قدرتمند سلوکی دمتریوس را افسران مهرداد یکم در ماد شکست داده و "دمتریوس" فرامانروای آنان را نزد مهرداد یکم پادشاه اشکانی به دشت اترک (شیروان ، بجنورد و گرگان امروزی) فرستادند . مهرداد با آمدن دمتریوس جشنی برگزار نمود و دختر خویش را به توصیه ریش سفیدان پارت به او داد . که این کار در آینده چنان نتیجه مثبتی برای ایران داشت که کسی تصور نمی کرد و آن انهدام کامل سلسله سلوکی بود . مدتی بعد در هنگامه جشن و سرور سالروز زاده شدن مهرداد فرمانروای ایران یکی از تاجران سرشناس بارها از او به بزرگی یاد کرد و گفت امنیت امروز ایران به دست با کفایت شما بوده است و چنین و چنان ، می گویند مهرداد که از آغاز مجلس خموش بود و به سخن رایزنان و بزرگان گوش می داد به سخن آمده و گفت : آرامش مردم کار من است و اگر از این کار برنیایم شایسته این تخت و تاج نیستم . ارد بزرگ اندیشمند کشورمان می گوید : نگهبانی از داشته های یک کشور برای فرمانروا یک قانون است و انجام آن خودستایی ندارد .

مهرداد یکم جنگاوری به تمام معنا بود او در طی زندگی تا هنگام مرگ در سال 138 پیش از میلاد همواره در حال پاکسازی مناطق مختلف سرزمین باستانی ایران از شر خونخواران باقی مانده سلوکی و اقوام بدوی بود.

منبع :
http://forum.mihandownload.com/133024-post5.html

دوري از شهر و ديار samedi, Fév 20 2010 

فرگون زيباترين زن زمانه خويش بود و همسر ملک شاه .
در مجلسي زنانه ، زني از خاندان نزديک همسرش گفت : فرگون خانم ! شنيده ايم هيچ خدمتکار ايراني به کاخ خويش راه نمي دهي ؟
بانوي اول ايران پاسخ داد : ايراني خدمتکار نمي شناسم !
آن زن سماجت کرد و گفت : چطور ؟ اعتماد نمي کنيد ؟!
فرگون زيبا گفت : من نيازي به کمک ديگران ندارم هم نژادانم را هم برتر از آن مي دانم که آن ها را به خدمت بگيرم . زنان رومي و چيني و يوناني را هم که مي بينيد پيشکش سرزمين هاي ديگرند به پادشاه ايران و من تنها مواظب آنانم تا آسيب بيش تري به آن ها نرسد .
زن ديگري مي پرسد : مگر پيش تر چه آسيبي ديده اند ؟
فرگون زيبا مي گويد دوري ! دوري از شهر و ديارشان ! اين بزرگ ترين آسيب است .
آن زن دست به گيسوي فرگون مي کشد و مي گويد حالا مي فهمم براي چه همه تو را دوست دارند .
به گفته داناي ايراني « ارد بزرگ » : نامداران ماندگار آناني اند که سرشتي نيکو و دلي سرشار از مهر دارند

منبع :
http://www.iran20.com/99711/blog/59615/

دیدگاه مسعود اسپنتمان درباره فلسفه ارد بزرگ (شورش) samedi, Fév 20 2010 

ارد بزرگ می گوید : شورشهای آدمیان ، با بسامدهای پر توان کیهانی خیلی زود به سامانه درست خویش باز می گردد


اندیشه ی وجود "فانون جهانی"، بن مایه ای جهانی دارد. مسیحیان، هندیان، ایرانیان و دیگر ملتها به وجود چنین قانونی باور دارند. برای نمونه، " دارما در سنت هندو نظام اخلاقی و جهانی ست و مفهوم فضیلت و عدالت و شریعت و قانون و آیین و حتی مذهب و دین را دربردارد. " (ویکی پدیا) ….. در میان کهن بومهایی که به هستی چنین قانونی باور دارند، چیستی و چگونگی این قانون بنا بر چندی و چونی دبستان فلسفی ای که از آن برآمده دگرگونه است.
در اندیشه ی ایرانی، جهان، "داد" یا قانونی دارد که گیتی را در ویژه-راهی همسو با فلسفه ی هستی شناسی ایرانی به روند می اندازد. نام این قانون، "اشا" یا "اردیبهشت" است. "اشا" آن نیروی مینوی است که مرز میان نیک و بد را پردازش میکند و کنش بدی را با واکنش بدی، کنش نیک را با واکنش نیک پاسخ میدهد. "اشا" نگاهبان و ضامن پایداری همیشگی نیکی در جهان است. مینه ی "اشا" از پس هزاره ها به فرهنگ کنونی ایرانیان نیز راه پیدا کرده است.
مولانا میگوید::: این جهان کوه است و فعل ما ندا / سوی ما آید نداها را صدا/
ضرب المثل::: گندم ز گندم روید، جو ز جو
یا سقراط در مناظره اش با ثراماخوس، "اینکه بدی را بدی پاسخ دهیم، نیکی را با نیکی" را از اخلاقیات خشایارشا دانسته است.
شورشهای آدمیان، چه، نشانه ای از آشوبش روانی مردم پس از دوره ای درونریزی و خودخوری ستم باشد و چه هرگونه واکنشی در برابر کنشی آلوده به نیکی یا بدی، به هر روی میتواند تاثیری به سزا در به هم ریزی نظم یا نوآفرینی آرایشی نوین داشته باشد. خواه از دید باختریان، به این شورش، چهره ای مادی عاری از اخلاق بدهیم، خواه بر اساس فلسفه ی اشایی، این آشویش را با نمایه ای "نیک و بد اندود" به چهره بیاراییم.

در فلسفه و ریاضیات باختر، "بسامد پرتوان کیهانی" ناشی از شورشهای آدمیان را میتوان به بهترین گزارش در نظریه ی "تاثیر پروانه ای" (Butterfly effect) دید با این گفتار که : [اگر پروانه ای در نقطه ای بال بزند، کنش وی میتواند، توفانی را در چین در پی داشته باشد]
اما از آنجا که اندیشه ی ایرانی از همان آغاز با نیک و بد آمیخته است، نظریه ی "تاثیر پروانه ای" هرگز نمیتواند بی گوارده شدن در بزاق نیک و بد اخلاقی، به گوارش اندیشه و روان ایرانی برسد، آنهم در جایی که تنها گفتگو از بال زدن پروانه ای نیست، بلکه سخن از شورش آدمیان در میان است. بی گمان در نزد فرد ایرانی پر بیراه نیست اگر این آشوبش بر اثر جنگ کیهانی یا زمینی میان نیک و بد درگرفته باشد… شاید خون سیاوشی ریخته شده باشد که بر اثر آن جهانی به خروش آمده است. (گفتار سیاوش به پیران ویسه که اگر کشته شوم: جهانی ز خون من آید به جوش) و این جوشش و شورش "به سامانه درست خویش" باز نمیگردد، مگر آنکه رستم آبادبومی چون توران را ز بیخ و بن برکند و خون پسر بیگناه افراسیاب را، چون سیاوش بریزد. اینجاست که "اشا" آن بزرگ قانون اخلاقی گیتی دست به کار میشود و:
شورشهای آدمیان [را]، با بسامدهای پر توان کیهانی [اش] خیلی زود به سامانه درست خویش باز می گرد[ان] د
از همین روست که زرتشت با اقتدار میسراید::: [راه در جهان یکیست و آن راه راستیست] چرا که "اشا" ضامن پایداری همیشگی راستی است و همه ی آشوبش ها را هرچند بد، به سوی نیکی، هوده میبخشد


مسعود اسپنتمان

sepitemann@yahoo.com


خوب زیستن samedi, Fév 20 2010 

زندگی ، پیشکشی است برای شاد زیستن . ارد بزرگ

هر عادتي در ابتدا مانند يک نخ نازک است . اما هربار که يک عمل را تکرار مي کنيم ما اين نخ را ضخيم تر مي کنيم و با تکرار عمل نهايتا اين نخ تبديل به طناب و بلندي مي شود که براي هميشه به دور فکر و عمل ما مي پيچد. اريسون سووت ماردن

فكر خوب معمار و آفريننده است . ديل كارنگي

شادی و امید روان آدمی را می پرورد گر چه تن رنجور و زخمی باشد . ارد بزرگ

انديشه و تفكر پشتوانه اي بزرگ در سراسر حيات بشر است و انسان بي انديشه و تفكر به ماده اي بي روح مي ماند . پاسكال

تمام پيشرفتهاي عالمگير خود را مديون تفكر منظم و يادداشت برداري دقيق هستم . اديسون

پیران فریبکار، آتش زندگی جوانانند . ارد بزرگ
افكار افراد متفكر خودبخود مي انديشد .ارنست ديمنه

بدگماني ميان افکار انسان مانند خفاش در ميان پرندگان است که هميشه در سپيده دم يا به هنگام غروب که نور ظلمت بهم آميخته است بال فشاني مي کند . بايگون

شادی و بهروزیمان را با ارزش بدانیم ، تن رنجور نیرویی برای ادب و برخورد درست برجایی نمی گذارد . ارد بزرگ

تا وقتيکه مرد عروسي نکرده او را غير کامل مي خوانند ، بنابراين معلوم مي شود پس از ازدواج کار مرد تمام است . باب هاپ

کسي که به آباداني مي کوشد جهان از او به نيکي ياد مي کند . فردوسي خردمند

منبع :
http://a10m.blogfa.com/post-7.aspx

دانشمندان خورشید را تکثیر می‌کنند samedi, Fév 20 2010 

با هدف دستیابی به انرژی پاک
دانشمندان خورشید را تکثیر می‌کنند

دانشمندان قصد دارند با هدف دستیابی به انرژی پاک ، با شلیک پرتوهای لیزر به یک گلوله کوچک هیدروژن، انرژی خورشید را تکثیر کنند.

https://i0.wp.com/daneshnameh.roshd.ir/mavara/img/daneshnameh_up/2/24/Sakhtarekhorshid.jpg

به گزارش ایرنا ، روزنامه «تایمز لندن» روز یکشنبه نوشت: فیزیک دانان «مرکز ملی احتراق» در «لیورمور» واقع در آمریکا می گویند: آزمایشات گداخت هسته ای می تواند ، یک منبع انرژی پاکیزه در اختیار جهانیان قرار دهد.

دانشمندان گفتند: این گلوله هیدروژن با 192 پرتو لیزر (با قدرت 500 تریلیون وات) هدف قرار می گیرد. این میزان هزار برابر انرژی شبکه ملی برق آمریکا است.

«اد موسس» مدیر این مرکز ابراز امیدواری کرد: این آزمایشها نشان دهد امکان تولید انرژی بیشتر وجود دارد و گداخت می تواند یک منبع تامین انرژی بدون کربن باشد.

https://i0.wp.com/www.parsiblog.com/PhotoAlbum/khorshid3000/93D_earth_sun.jpg

دانش ساخت نیروگاه های انرژی گداخت که می تواند جایگزین پاکیزه ای برای سوخت های فسیلی باشد، دستکم به 25 سال زمان نیاز دارد.

سوخت این نیروگاه ها از اتم های هیدروژن استخراج شده از آب دریا تامین می شود تا برق فاقد کربن با کمترین زباله های رادیواکتیو تولید کند. با پایان عمر ذخایر فسیلی جهان ، بشر به مسیر های جایگزین مناسبتری می رسد بقول ارد بزرگ : اندیشمندان همواره بدنبال پیدا کردن راهی مناسب برای بهبود زندگی آدمیان هستند .

باید با آرامش به آینده امیدوار بود و به قدرت بالنده ذهن بشر ایمان داشت و آن را برای کشف ناشناخته ها بکار گرفت .



https://i0.wp.com/khorramdin.persiangig.ir/image/khorshidkhanoom.jpg


منبع :

http://forum.p30pedia.net/showthread.php?p=124194

خوب زندگی کردن هنر است samedi, Fév 20 2010 

آمار بالای خودکشی، افسردگی، طلاق، اعتیاد، اختلالات روانی، قتل و … در کنار مهم‌ترین عوامل مرگ و میر یعنی بیماری‌های قلبی- عروقی، سوانح و حوادث، گویای این امر است که زندگی سالم به «زیستن دشوار» تبدیل شده است. پیچیدگی روابط و مناسبات انسانی، نفوذ و گسترش وسایل ارتباط جمعی، تنوع در مصارف زیستی و فرهنگی به همراه افزایش جمعیت و مطالبات آنان و مهم‌تر از همه تغییرات ایده‌آل‌ها و آرمان‌های بشر امروزی، زیستن را از وضعیت همگون و ساده به وضعیتی ناهمگون و پیچیده تبدیل کرده است.

این وضعیت اگر چه از سویی به تحولات پرشتاب و پیچیده ی جامعه ی مدرن ربط دارد ، اما از سویی دیگر و مهم‌تر از آن به ناکارآمدی نهادهای سنتی خانواده، نظام آموزشی و سایر نهادهای فرهنگی‌ ما برمی‌گردد. نظام خانوادگی و آموزشی ما نتوانسته خود را با تحولات ارزشی، فرهنگی و تکنولوژیکی جامعه ی جدید وفق دهد. این امر ضمن این که از شکاف نسل‌ها تأثیر پذیرفته بر عمق این شکاف نیز افزوده است. بخشی از نابسامانی‌های خانوادگی و چالش‌های تربیتی که در درون خانواده‌های ایرانی در رابطه با فرزندانشان وجود دارد به ناآگاهی و نداشتن تجربه و مهارت‌های زیستن در جامعه ی مدرن بر می‌گردد که خود بزرگسالان به آن دچار هستند!

در حقیقت نسل جدید به دلیل فقر آگاهی و اطلاعات نسل پیشین نسبت به تحولات زندگی جدید دچار آسیب می‌شود. نهادهای فرهنگی و مدنی نیز به دلیل همین ضعف نمی‌توانند کمبودها و کاستی‌های نظام خانوادگی را جبران کنند. به عنوان مثال نظام آموزشی ما تنها مبتنی بر پرورش هوش ذهنی استوار است و به هوش اجتماعی و عاطفی توجهی ندارد. چه بسا نخبگان و تیزهوشانی که در رشته ی علمی خود سرآمدند اما در حل مسایل روزمره ی زندگی خود باز می‌مانند . مثلاً با یک شکست عاطفی در هم می‌ریزند و احساس عجز می‌کنند یا در مطالبه ی حقوق اجتماعی خود ناتوانند.
زندگی مدرن، متنوع وپیچیده است و به مهارت‌هایی فراتر از آن چه که خانواده‌ و مدرسه به انسان می‌آموزد نیازمند است.مهارت‌هایی که فراتر از تامین بهداشت روانی و ایمن کردن فرد در برابر آسیب‌های روانی- اجتماعی، به او بیاموزد که چگونه از زندگی لذت هم ببرد. این هدف و توانایی در زندگی پیچیده مدرن امروزی، هنری بس گرانبهاست .

مهارت‌های زندگی Life skills را می‌توان در سه معنی یا شیوه ی زیستن تقسیم کرد:

۱- مهارت‌های مربوط به امرار معاش مانند این که چگونه فرد مشغول کار شود.
در این مرحله با افزایش سطح دانش و معلومات شهروندان، آنها را برای کسب یک حرفه ی ویژه در جامعه آماده می‌سازیم. این توانایی نه تنها چرخه ی معیشت افراد را می‌چرخاند بلکه در تأمین سلامت روانی و اجتماعی آنان تأثیر مثبت می‌گذارد.
به هر حال کار و تلاش نماد زنده بودن و زندگی است به قول ارد بزرگ :آنکه زندگی بدون رنج و تلاش را برمی گزیند پیشاپیش مرگ خویش را نیز جشن گرفته است .
۲- مهارت‌های مراقبت از خود مانند مصرف‌غذاهای سالم،ورزش و…
این مهارت‌ها به حفظ و نگهداری سلامت جسمانی افراد یاری می‌رساند. به خاطر بسپارید که این مهارت‌ها کم‌ارزش و بی‌اهمیت نیستند. سلامت روان و سلامت اجتماعی بر پایه‌های سلامتی جسمی استوار است. مصداق این سخن همان ضرب‌المثل معروف است که «عقل سالم در بدن سالم است».

۳- مهارت‌هایی که برای پرداختن به موقعیت‌های پرخطر زندگی، آموزش داده می‌شوند.
مانند توانایی نه گفتن در مقابل فشار جمع جهت استفاده از مواد مخدر، توانایی مقابله با افسردگی در موقعیت‌های دشوار زندگی، کنترل خشم و عصبانیت و … در واقع مهم‌ترین بخش از آموزش مهارت‌های زندگی به این قسمت مربوط می‌شود و منظور ما دراین مقاله نیز اهمیت و ضرورت این بخش از مهارت‌های زندگی است. با این توصیف مهارت‌های زندگی، مهارت‌هایی هستند که برای افزایش توانایی‌های روانی، اجتماعی افراد آموزش داده می‌شوند و فرد را قادر می‌سازند که به طور موثر با مقتضیات و کشمکش‌های زندگی روبه رو شود، به عبارت دیگر هدف از آموزش مهارت‌های زندگی، افزایش توانایی‌های روانی- اجتماعی و در نهایت پیشگیری از ایجاد رفتارهای آسیب زننده به بهداشت و سلامت و ارتقای سطح سلامت روان افراد است.

مهارت‌های زندگی، دارای پنج حوزه اصلی است:

۱- مقابله با هیجان‌ها و استرس‌ها
۲- خودآگاهی همدلانه
۳- ارتباطات اجتماعی و ارتباطات بین فردی
۴- تفکر خلاق و تفکر نقادانه
۵- تصمیم‌گیری و حل مساله

و خلاصه اینکه به قول ارد بزرگ : ساده باش ، آهوی دشت زندگی ، خیلی زود با نیرنگ می میرد

منبع :

خوب زندگی کردن هنر است

سخنان بزرگان در مورد زن و مرد samedi, Fév 20 2010 

به ندرت مردي پيدا مي شود كه بدون شاهد، عمل خيري را انجام دهد.((سه نگ))

براي يك مرد هيچ شكنجه اي بالاتر از آن نيست كه به او ترحم كني.((ناپلئون بناپارت))

بيازماييد مرد را به فعل او نه به قول او.((افلاطون))

مرد آنچه را مي داند، مي گويد و زن آنچه را كه خوش آيند شنونده است.((ژان ژاك روسو))

قمار، مشروب و زن بد، خنده را از لبان مرد دور مي كند.((مثل انگليسي))

مرد بزرگ يكطرفه قضاوت نمي كند.((كنفوسيوس))

نقص مهم امپراتوريهاي بزرگ دنيا اين بود كه قوانين را مغزهاي قوي براي مردان قوي مي نوشتند و ضعف بشر را در نظر نمي گرفتند.((آناتول فرانس))

ثروتمند شدن يا زناشويي، هيچگاه تضميني [ =پاينداني ] براي رهايي از نگراني نيست. حتي ممكن است از ميزان آسودگي شما بكاهد.((شري كارتر اسكات))

همه مردان بزرگ در پشت دانايي خود داراي دلي كودكانه هستند.((مثل چيني))

مرد بزرگ كسي است كه در سينه خود قلبي كودكانه داشته باشد.((سيسرون))

مرد عاقل همواره نه نكته را در نظر دارد : روشن ديدن، خوب گوش دادن، مهربان سخن گفتن، آداب داشتن، راستگو بودن، انجام وظيفه كردن، پرسيدن هنگام ترديد ، خود را از خشم دور نگاه داشتن و در عين موفقيت، عادل و منصف بودن.((كنفوسيوس))

مرد بزرگ به خود سخت مي گيرد و مرد كوچك به ديگران.((كنفوسيوس))

مرد بزرگ دير وعده مي دهد و زود عمل مي كند.((كنفوسيوس))

مرد بزرگ با روي خوش رد مي كند و مرد كوچك با روي ترش مي پذيرد.((كنفوسيوس))

مرد بزرگ دلسوزي و پريشاني نشان نمي دهد، عاقل است و ترديد ندارد، شجاع است و نمي ترسد.((كنفوسيوس))

مرد بزرگ از صفات خوب ديگران استفاده مي كند، نه از صفات بدشان سوء استفاده.((كنفوسيوس))

بزرگي مردان بزرگ از طرز رفتارشان با مردان خرد آشكار مي شود.((توماس كارلايل))

آخرين عضوي كه در وجود يك زن مي ميرد، زبان اوست.((مثل هندي))

خرابي كار يك مملكت از دو چيز است : نداشتن مردان عالم و لايق و نبودن آنها بر سر كارهاي مملكت.((فرانسوا ولتر))

مردي كه خصلت نيك دارد، هرگز تنها نمي ماند؛ زيرا هميشه دوستاني براي خود پيدا مي كند.((كنفسيوس))

سختيهاي بزرگ، مردان بزرگ مي سازد.((جان‌ اف‌ كندي‌))

ايمان به حقيقت را هدف و مقصد اساسي زندگي خود قرار دادن و تكاليف را از روي وجدان به جا آوردن، طبع مرد را بلندتر و كاملتر مي سازد. يكي را دوست داشتن و حيات او را آرزو كردن و ديگري را دشمن داشتن و مرگ او را خواستن، ناگزير طبع آدمي را تاريك مي سازد.((كنفوسيوس))

زن عاقل به تربيت همسرش همت مي گمارد و مرد عاقل اجازه مي دهد كه زنش او را تربيت كند.((مارك تواين))

زنها علاقه زيادي به رياضيات دارند، زيرا آنها سن خود را تقسيم بر دو و بهاي لباسهايشان را ضرب در دو و حقوق شوهرانشان را ضرب در سه مي كنند و پنجاه سال هم بر سن بهترين دوستان خود مي افزايند.((مارسل آشار))

زن خوب زني است كه از همه اشياء قيمتي و مدرن خانه براي شوهرش باارزش تر باشد.((اقليدس))

دوستي، ازدواج دو روح است و در آن، ترك كردن و طلاق جايز نيست.((فرانسوا ولتر))

زن هميشه سن خود را از تاريخ ازدواج حساب مي كند، نه تاريخ تولد.((ارهارد))

سرانجام كشف شد كه دارنده بيمارترين افكار و خشن ترين قلبها مرداني هستند كه زود به زود عاشق مي شوند.((روسكين))

براي تحمل سختيهاي زندگي بايد عاشق چيزي بود، كاري، زني، آرماني و … .((ماركوس آنا))

تاريخ، سير خود را بر زندگي مردان بزرگ بنا نموده است.((توماس كارلايل))

اين ديدگاه اشتباه است كه بپنداريم مرد توانا فرزندي مانند خود خواهد داشت.((اُرد بزرگ))

زيباترين خوي زن، نجابت اوست.((ارد بزرگ))

قلب زن پرتگاهي است كه ژرفايش را نمي توان تخمين زد.((لافونتن))

در آغاز هر كار مهم يك زن وجود دارد.((لافونتن))

براي ازدواج كردن بيش از جنگ رفتن شجاعت لازم است.((كريستين))

به نظر من، ما روزي خواهيم مرد كه نخواهيم و نتوانيم از زيبايي لذت ببريم و درصدد نباشيم آن را دوست بداريم.((آندره ژيد))

مرد بزرگ تنها به خود متكي است و جز از خود، از هيچكس چيزي طلب نمي كند. اما مردان كوچك از ديگران توقع دارند.((پاتريك هانري))

زن مانند شيشه ظريف و شكستني است. هرگز توانايي مقاومت او را نيازماييد، زيرا ممكن است شيشه ناگهان بشكند.((ميگوئل سروانتس ساآودِرا))

مرد جنگي بهترين و مناسب ترين سفير و سياستمدار براي دولت به شمار مي رود.((كرامول))

پند آموز است ماجراي مردي كه زمين را مي كاويد تا ريشه هاي بي ثمر را از دل آن بيرون كشد، اما ناگاه گنجي بزرگ يافت؟!((جبران خليل جبران))

اراده مرد، باعث خوشبختي اوست.((شچدرين))

مرد شجاع هميشه آخر از همه به خود مي انديشد.((ويلهلم تل))

ازدواج مثل اجراي نقشه جنگي است كه اگر انسان يك مرتبه اشتباه كند، كارش تمام شده و ديگر به هيچ وجه جبران نمي شود.((بورنز))

مردي كه اشتباه نكند، ارزش كارهاي بزرگ را نخواهد داشت.((ادوارد فيليپس))

زن وقتي كه دوست بدارد، جز محبوب خود چيزي را نمي بيند و هرچه عاطفه، مهرباني و نوازش و فداكاري دارد، تنها براي او به كار مي برد.((آلفونس دوده))

اراده از آن مرد كور نيرومندي است كه بر دوش خود مرد شل بينايي را مي برد تا او را رهبري كند.((آرتور شوپنهاور))

زن، يگانه وجودي است كه حقيقت عشق پاك را مي شناسد.((فريدريش شيلر))

منبع :
http://ramuzi.com/index.php?option=com_content&view=article&id=459:——-4&catid=16:nokat&Itemid=27

Page suivante »